هدیه

زن خمیازه بی صدایی کشید، بسمت پنجره رفت، پرده اطاقش را کنار زد. نور خورشید پاشید به گلهای قالی کف اطاق. ساعت ها بود بیدار شده بود، فکر می کرد :
علی جان، علی پاشو برو نون تازه بخر. مردم از گشنگی.
یه روزجمعه هم نمیذاری یه کم بیشتر بخوابم باشه باشه اینقدر عجله نکن پا میشم دیگه.
زن نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. ساعت از ۱۰ گذشته بود.

اه اینم شانس منه، یه امروزم که این مرد تو خونه ست پا نمیشه بره دو تا نون گرم بخره و بیاره، مردیم بسکه نون فریزری خوردیم. بچه ها هم که خوابیدن و حالا حالاها بیدار نمی شن، مجبورم خودم برم بخرم و برگردم.
زن مانتوی دم دستی اش را پوشید، کیف دستی و کلیدش را برداشت. نانوایی کمی دورتر از خانه بود اما دلش می خواست پیاده برود.
زن با خود گفت: آخی چقدر خوب شد اومدم بیرون چه هوای خنک و دلچسبیه، لازم بود سرم کمی هوا بخوره. خدایا چرا این فکر و خیال ها لحظه ای آرومم نمی ذارن؟
شب و روز فکر و ذکرم شده سرو سامون دادن این دختر. خدارو شکر که داماد خوبی نصیبمون شد.. پسره تحصیل کرده و مودبه. یه کار درست و حسابی هم که داره .تو این اوضاع و احوال وصلت کردن با هر خونواده ای کار خطرناکیه. حالا که دختر منم درسش تموم شده و دستش به نیمچه کاری بنده، بد نیست. خیال منم راحت تره. اما این دلشوره های لعنتی چرا دست بردار نیستن ؟
خرج و مخارج عروسی و جهیزیه رو چیکار کنم ؟ هر جور حساب و کتاب می کنم می بینم بازم کم و کسر میارم. بوتیکی که در آن طرف خیابان، لباس های از مد افتاده اش را روی طبق جلو مغازها ش به حراج گذاشته بود زن را به سمت خود کشاند , به آن طرف رفت، نگاهی انداخت : جنساشون چقدربنجلن بیخود نیست که به حراج گذاشتن. به سمت نانوایی رفت . نگاهش به زن و مردهایی افتاد که از پیاده روی برمی گشتند. با خود گفت:
کاش من و علی هم می رفتیم پیاده روی . این خواب بدمصب روزهای تعطیلی اش نمی ذاره.

سوپر مارکت محل باز بود و شاگرد سوپری مشغول نظافت بود. زن نگاهش به زنان چادریی که با عجله به سمت میدان می رفتند خیره ماند .شاگرد سوپری با صدای بلند گفت :
سلام، حاج خانم التماس دعا.
محتاجیم به دعا پسرم.
آب کثیف همراه با آت و آشغال های مغازه پیاده رو را خیس کرده بود .گنجشک ها درحال برچیدن دانه های تر بودند و با دلهره عقب عقب می رفتند.آخی شما هم گرسنه تونه، بردارین دونه هاتونو، کسی به شما آسیبی نمی رسونه، انگار شما هم مثل من دیر به صبحونه تون رسیدین. شاگرد مغازه قفس پرنده ها را با دو دستش گرفته وا ز مغازه بیرون آورد و به شاخه درخت روبروی مغازه آویزان کرد
زن همینطور که کنار دیوار راه می رفت و فکر می کرد پایش به جسمی خورد.
این دیگه چیه ؟
دولا شد . خوب نگاه کرد .
به من چه ربطی داره ؟ چه می دونم توش چیه ؟ اما گمونم یه جعبه جواهره، ممکنها ز کیف کسیا فتاده باشه .
برداشت، کمی سنگین بود. جعبه سبز یشمی بود. دورش با کش مشکی بسته شده بود. دور و برش را نگاه کرد . هیچکس نبود .برش دارم ؟ نه واسه چی برای خودم دردسر درست کنم ؟ شاید کسی واسم دامی گذاشته باشه ؟ شاید صاحبش برگرده و بیاد دنبالش. اگه بفهمه جعبه جواهرش گم شده خدا می دونه چه حالی بهش دست میده. مردد بود . ایستاد . چند قدم بلند برداشت.
دوباره پا سست کرد .سرش را برگرداند و به آن جعبه که سرگردان در آن گوشه افتاده بود نگاهی انداخت. به راهشا دامه داد. خیابان دیگرکاملا خلوت شدهب ود. چیزی به مغازه ی نانوایی نمانده بود. راه رفته را دوباره برگشت .

می رم می گیرمشو می برم خونه و بازش می کنم . شاید شماره تلفن یا قبض خرید مشتری توی جعبه باشه، اونوقت به صاحبش زنگ می زنم تا بیاد ببره. حتما مژدگانی هم بهم میدن . نه بابا نکنه با تلفن زدن، من پام به کلانتری کشیده بشه. ای خدا این دیگه چی بود منو وسوسه کردی، نکنه داری امتحانم میکنی؟
تازه اگه چیز بدرد بخوری هم توش باشه به هیچکس چیزی نمیگم، می برم عوضش می کنم یا می فروشمش یه چیز دیگه ای واسه سرعقد دخترم می خرم. اصلا احتیاج هم نیست تو این شهر بفروشم می برم جای دیگه ای که منو نشناسن .ای بابا اونوقت همیشه یادم می مونه هدیه دخترمو پیدا کرده بودم. مال حلال نبوده. مال مردم بوده و راضی نبودن یکی برش داره.آخه پس چی کار کنم؟ ببرم بدم به مغازه نونوایی؟
حتما اونم یادداشتی می زنه رو شیشه مغازه اش تا اگه مردم محله خوندن و مال اونا بود بیان دنبالش. شایدم قسمت من بوده.

به دور و بر نگاه کرد. خم شد. آهسته جعبه سبزرنگ را برداشت،تکانش داد .آره. چیزی توش هست . حتما طلا یا جواهره. جعبه را درون کیفش گذاشت. انگشتانش گیر کرده بودند. شالش را روی سرش مرتب کرد به سرعت به نانوایی رفت. صفی نبود . سه عدد نان گرفت و برگشت
کاش وقتی میرسم خونه همه خواب باشن و من بتونم با خیال راحت این جعبه رو بازش کنم و ببینم توش چیه. اما اصلا به این مرده چیزی نمی گم یا به بچه ها. حرف تو دهنشون نمی مونه می ره همه جا جار می زنه و آبرومو می بره . به هیچکس هیچی نمی گم. مثل یه راز نگهش می دارم. ای بابا، بر شیطون لعنت. قرار بود اگه توش شماره تلفنی بود زنگ بزنم و به صاحبش بگم من طلا یا جواهرتونو تو خیابون پیدا کردم و خوشحالشون کنم. خب اینم خونه بالاخره رسیدم .

انگار همه خوابن، هیچ سر و صدایی نیس. برم سری به اطاق خواب بزنم ببینم علی هنوز خوابه یا بیدار شده . خوبه فعلا خوابیده. حالا لباس خونمو می پوشم .کتری رو هم می ذارم رو گازبعد با خیال راحت می رم دنبال اون وسیله. چقدر قلبم تند میزنه . ای خدا کمکم کن .
زن آرام کیفش را به انباری برد . در را محکم بست. جعبه سبز یشمی را بیرون آورد. با دستپاچگی کش دور جعبه را در آورد و دور مچش گذاشت. نفسش به شماره افتاده بود. چند دم و بازدم باصدا انجام داد. در جعبه را باز کرد . چشمانش به پارچه ی ساتن سفید جعبه و محتوی آن خیره ماند : وای . اینم شانس منه . این که توش مهره .


فیروزه اصفهانی