وارد بخش که می شدی سمت چپ دفتر کارش بود. آنقدر بی تکلف برخورد می کرد که فکر می کردی اشتباه گرفته ای.کم نبودند کسانی که به خاطر جایگاه فاخر علمی اش، انتظار داشتند با شخصی عبوس و دیریاب مواجه شوند اما در دیدار اول بهت زده می-شدند.
بسیار ساده و زلال بود. هرگز از بالا نگاه نمی کرد. یکی از دانشجویان تعریف می کرد که وقتی قرار بود برای سمیناری به بارسلون برود از او و سایر دانشجوهایی که تاکنون پایشان را بیرون از وطن نگذاشته بودند پرسیده بود هتل مناسب در بارسلون و نزدیک به محل سمینار کجاست؟ بچه ها هم در اینترنت گشته و جایی را معرفی کرده بودند.
ده سال پیش مطلبی در یکی از جراید راجع به استاد نوشتم و خوشحال به بیمارستان علی اصغر رفتم تا نشانش دهم – همان مطلب که بعدها در فضای مجازی چرخید –.نوشته بودم که استاد خیلی ناشناخته اید نمی دانیم شما را مادر ترزای ایران بدانیم یا مادر ترزا را پروانه وثوق هند؟ نوشته ام را خواند و سریع بحث را عوض کرد. از مبالغه و مقایسه خوشش نمی آمد.
خودش بود با جثه ای کوچک و جهانی بزرگ. ساکنان قدیمی خیابان ظفر مخصوصاً آنها که سحرخیز بودند شاید او را با فولکس قورباغه ای آبی آسمانی اش به خاطر بیاورند. از سال 1350 که به ایران آمد آن فولکس را خرید و تا سال 1383 – همان سالی که در شهرهای بزرگ به فولکس، برگۀ معاینه فنی ندادند- از همان استفاده می کرد. باورتان می شود؟ اولین پرفسور بیماریهای سرطان و خون کودکان سی و سه سال فولکس داشت.
انگار این چیزهای دنیای ما برایش ترجمه نشده بود .عاشق گل و گیاه بود. هر روز با وسواس به باغچۀ منزل پدری میرسید. روزانه به تعداد زیادی گربۀ گرسنه در باغچه اش غذا می داد. حواسش به پرندگان آسمان هم بود و غذای آنها را هم میگذاشت. اطرافیانش می گفتند باغچه اش مأمن حیوانات گرسنه است.
بسیار کم سخن می گفت چنان که گاه فکر می کردی به عمد می خواهد شناخته نشود. خانواده هایی که کودکان مبتلا به سرطانشان را برای درمان به خارج از کشور می بردند معنای این سخن را به نیکی در می یابند. خارجی ها حیرت زده از این پدر و مادرها می پرسیدند که با وجود دکتر وثوق شما به اینجا آمده اید؟ وجودش وقف کودکان مبتلا به سرطان بود. هرگز از سر و کله زدن با کودکانِ کلافه و دردمندِ مبتلا به سرطان، خسته نشد.
از خاطر نمی برم روزی دختر کوچولوی بیماری از او اسمش را پرسید. دکتر وثوق گفت من پپرم…به من بگو پپر. نزدیکانش هم او را به این اسم صدا می کردند. به خرید یا به سفر که می رفت بارش پر از شکلات و غذاهای مورد علاقه کودکان بود. هشت سال در آمریکا- از 1342 تا 1350- تا پایان دوره فوق تخصصی خون و انکولوژی کودکان ماند و از نظر علمی در همانجا هم سرآمد شد. هرکاری کردند آنجا بماند، نماند و به وطن بازگشت. اقامت آمریکا را داشت ولی انگار برایش مهمتر بود تا مقیم دلهای کودکان این آب و خاک باشد.
زیر میزی که هیچ، اهل روی میزی هم نبود. انگار ساخته شده بود تا بی دریغ و نامشروط عشق بورزد. تا آخرین ساعات شب قبل از پرکشیدنش، در مطب، مریض دید. هرگز ازدواج نکرد و طعم مادر شدن را نچشید اما اگر مادرانگی و عشق در جامعۀ پزشکی ما معنا و مسمایی دارد به خاطر آنست که او و کسانی چون او زمانی در زمین ما زیسته اند. سلوک او معیار ملموسی برای اخلاق پزشکی در روزگار ماست. انگار به این جهان آمده بود تا “محک” بزند اخلاقمان را و ادعاهایمان را!… دکتر پروانه وثوق از پیلۀ این روزگار بدر آمده بود.
یادش جاودان.
دکتر حمیدرضا نمازی