سرگذشت افراد مشهور «ستاره ها و سایه ها»

این یادداشت در ابتدا قرار بود درباره ی زندگی یکی از ستاره هایی باشد که در مرحله ای از زندگی با سرطان دست و پنجه نرم کرده اند، از مرلین مونرو تا ادری هپ بورن، و همین تازگی ها، آنجلینا جولی.
 
اما با خود فکر کردم زیست افراد مشهور از چه خصوصیت منحصر به فردی برخوردار است که داستان پیکارشان با بیماری را باید خواندنی کند؟ آیا سرطان، مثل هر بیماری یا واقعۀ دیگری، سر راهش، تصادفی و کورکورانه قربانیانش را انتخاب می کند، یا نحوۀ زیست هر شخص است که در را برای ورود بیماری باز می گذارد؟ اگر هم این طور باشد، و سبک خاصی از زندگی یا رویکرد مشخصی به جهان، زمینه ساز ابتلا به بیماری باشد، آیا شهرت انسان، لزوماً داستان مبارزۀ او و بیماری اش را به ماجرایی خواندنی تبدیل می کند؟
 
آیا افراد سرشناس سلاح ویژه ای برای جنگیدن با مرگ و دشواری در اختیار دارند؟ یا این هم بخشی از همان جذابیت آشکار زندگی سلبریتی هاست که رسانه ها به آن دامن می زنند. ما که به رویکرد رسانه ها خو کرده ایم که همۀ جزئیات پیش پا افتادۀ افراد سرشناس را به ماجرایی هیجان انگیز و حسرت آور تبدیل می کنند، انگار گاهی خود  نیز مشتاقیم با اصرار حتی به زوایای سرد و تاریک زندگی این آدم ها نیز نور بیافکنیم.
 
ولی آیا این افراد، که تا این حد جدا از آدم های معمولی به نظر می رسند، به هیچ راه غیرمعمولی برای مواجهه با بیماری، یعنی جنبه ای غافل گیرکننده از حیات، که بیش از هر پیشامد دیگری خاکی و مادی است، مجهزند؟
آیا پوست این آدم ها بعد از شیمی درمانی، هنوز مثل قبل برق می زند و می توانند به همان راحتی لبخند بزنند و فعالیت کنند؟
 
همۀ ما، فارغ از شرایط متفاوتمان، مدام خود را از دیگران متمایز می کنیم. هر چه زندگی دست وپا می زند به ما بقبولاند که تا چه-حد زمینی و معمولی هستیم، با اصرار خود را در احاطۀ هاله ای می پنداریم که در حاشیه ای امن و آسمانی قرارمان می دهد. همواره با تکیه  بر بعضی ویژگی های وجودی مان، برای خود مرتبه ای مجزا قائل می شویم. ویژگی هایی که گمان می کنیم تنها خودمان دارایشان هستیم، و آن قدر درخشان هستند که می توانیم با تکیه بر آن ها روی  هر فرش قرمزی  قدم بزنیم.
 
ولی زندگی، در لحظه ای تو را از روی هر فرش قرمزی به زمین می کشد. بدنت به سادگی سر به طغیان می گذارد. کاری می کند باور کنی معمولی و آسیب پذیری، از هزار راه، جوری که خیال می کنی می خواهد سر به سرت بگذارد. سرخوشانه و بی تفاوت به تو نشان می دهد که هنوز قواعد بازی را نخوانده بودی. به همۀ ما نشان می دهد که چه قدر معمولی هستیم، و برای هیچ کس حاشیۀ امنی در کار نیست.
 
 و از قضا روش هایی که برای مواجهه  با این طعنۀ روزگار، ناگزیر از برگزیدن شان هستی، به چیزی جز ساحت سایه وار درونت مرتبط نیستند. کارزاری که در بدنت در حال وقوع است در پرده و خصوصی است. مثل واقعه ای است که خیال می کنی به خوابش دیده ای ولی همه چیز نشان از آن دارد که آن چه دیده ای هیچ خواب نبوده است. تمامش در بیداری محض رخ داده. هیچ چیز مثل درد واقعی و بیدارکننده نیست.
 
اما با وجود همۀ این ها، هنوز هم فقط خود تو تنها شاهد آن کشمکش بوده ای. از خودت می پرسی تعریف کردنش برای دیگران چه فایده ای دارد؟ دیگران می توانند دست تو را وقتی داری درد می کشی بگیرند. می توانند توی راهروهای بیمارستان، نگران چشم به در بدوزند. می توانند تو را دوست داشته باشند ولی بیش از آن ازچه کسی کاری ساخته است، جز از خودت؟
این جا کرۀ زمین است و ما زمینیانیم. زمینیان درد می کشند و از درد می نالند، زار می زنند و به همه چیز چنگ می زنند. ولی بعد از آن دیگر نمی دانند چه باید کرد. نه شهرت شان نجاتشان می دهد و نه گمنامی شان . آن چه نجات بخش است، در جسم اتفاق می-افتد. در شمارۀ نفس ها.
 
می گویند در کوه های تبت کسانی زندگی می کنند که از طریق حبس نفس هایشان، چون نوح پیامبر صدها سال زیسته اند. گویی هنوز سهم نفس هایشان را مصرف نکرده  اند. یک دم عمیق فرو داده اند و بعد همان را حبس کرده اند. همان یک دم، هنوز در رگ-هایشان جاری است و به آن زنده اند.
 
بعد آدم به خودش نگاه می کند و سلول های بیمارش را احساس می کند که هر لحظه حریصانه هوا را می بلعند و باز انگار کمشان است. دلت می خواهد به دیگران سلول های شرور تنت را نشان دهی، شاید از رو بروند. ولی این صحنه برای دیگران نامرئی است. نمایش تنها یک تماشاگر داد، که خود تویی.
 
برای همین است که وقتی بحث از بیماری به میان می آید، شهرت و ستاره بودن، بدل به مفهومی کج و معوج می شود و از شکل می افتد. کسی نمی خواهد از بیماری بازیگران مشهور و سیاست مداران چیزی بداند. چون تحلیل رفتن هرگز بخشی از نقش آن ها نبوده است. شهرت آن ها به هیچ وجه تاب معمولی بودن، زمینی و زشت بودن، در تاریکی دراز کشیدن و به سکوت خش دار فضا گوش دادن، را نمی آورد. آن ها مثل هر انسان دیگری، محکوم اند که به تنهایی با آن سایه روبه رو شوند.
 
فرا انسان بودن آن ها، در این جا بی معنی می شود. برای ما، این که بخواهیم از بیماری شان بنویسیم، هر چه قدر هم که تلاش کنیم، باز مثل این خواهد بود که از ازدواج یا طلاق، یا از مدل لباس و نمایش آثارشان بنویسیم.  ستاره بودن و سرطان، در کنار هم شبیه یک شوخی خنک است، که روی ستون فقرات، عرق سرد می نشاند.
شنیدن افسانه ها بخشی از شیرین ترین تجربه های زندگی اند. پیچاپیچ دالان های افسانه ها به آدمی پناه می دهند و او را از زمان و مکان فارغ می کنند. دیگر بماند، که خود افسانه بودن تا چه طعم دلچسبی دارد. طعم این شیرینی غلیظ است ولی از آن غلیظ تر کنایه ای است که در این بازی نهفته است. از آن غلیظ تر صدای سلول های تن آدم است، که زیر گوش وزوز می کنند. از تو هستند، ولی دشمن اند.
 
از آن کنایی تر، همین جنگ است، که همه را با هم برابر می کند.
 
 
فائزه اثنی عشری