درست یادم نیست درد از چه زمانی به سراغم آمد. ابتدا خفیف بود.اعتنا نمیکردم. کم کم آزاردهنده شد. رفتم پیش دکتر:
– بگو ببینم دقیقاً کجاست؟
– اینجا.. نه اینجا.. نمیدونم انگار همه جام درد میکنه.
اثر داروهای دکتر موقتی بود. مدتی دردم ساکت می شد بعد دوباره روز از نو.
دیگر دکتر به چشم هایم نگاه نمیکرد. فقط نسخه مینوشت:
– باید بیشتر استراحت کنی
گاهی در خواب می دیدمش. گاهی هم که دردم ساکت بود خواب میدیدم که درد دارم. از شدت دردی که در خواب دیده بودم از خواب میپریدم و از ترس دردی که مبادا در خواب ببینم خوابم نمیبرد و دوباره درد شروع می شد.
یک بار خواب دیدم که کودکی کنارم نشسته و مشغول کشیدن موهای من است. آنقدر خوابم رقیق و پریشان بود که دانستم این کودک باید همان دردم باشد که به شکل دختر بچه ای ظاهر شده. وقتی چشمهایم را باز کردم دیدمش که واقعاً روی تخت در برابرم نشسته. چند بار پلک زدم. اشتباه نمیکردم:
– تو اینجا چیکارمیکنی؟
نگاهی به دور و برم انداختم. پنجره بسته بود. از لای در اتاق خواب دیدم که در ورودی خانه هم کاملاً بسته است. کودک آرام به طرف من خزید و موهای مرا کشید.
– آخ خ خ… ول کن موهامو..
کودک خندید. جلوتر آمد و انگشتم را محکم گاز گرفت. با دست او را کنار زدم. نیم خیز شدم و شانه هایش را گرفتم:
– تو چقدر وحشی هستی بچه؟!
کودک بغض کرد. شانه هایش را رها کردم و سرم را روی بالش گذاشتم. با خودم گفتم چقدر مسخره! این دیگر از کجا پیدایش شده!
کسی سراغ کودک را نگرفت. گویا صاحبش خود من بودم. بدتر از همه اینکه کودک به غایت اعصاب خورد کن بود. یا باید دائماً شکمش را سیر میکردم و یا برای هواخوری بیرون می رفتیم. میتوانست راه برود ولی پس از چند قدم نق می زد. ناچار می شدم بغلش کنم. آنگاه یا شانه هایم را گاز میگرفت یا انگشت توی گوشم میکرد.
یک بار تصمیم گرفتم رهایش کنم. نزدیک ساحل دریا کنار میز و صندلی هایی که بیرون یک رستوران چیده شده بود در کالسکه گذاشتمش و تنها سوار ماشین شدم اما از شانسم هنوز ماشین را روشن نکرده بودم که باران تندی شروع شد. لحظاتی درنگ کردم. کالسکه همانطور آنجا بود. طاقت نیاوردم و به سمتش شتافتم. در کمال تعجب دیدم که کودک از ته دل میخندد.
از قطره های بارانی که نسیم دریا به صورتش مینواخت خوشش آمده بود.
از قطره های بارانی که نسیم دریا به صورتش مینواخت خوشش آمده بود.
پس از آن دست کم هفته ای یک بار به ساحل می رفتیم. کودک روی شنها غلت میخورد و من می نشستم و به کف هایی که از متلاشی شدن موجها درست می شد نگاه میکردم. اینگونه بود که روزها میگذشت و هزینه های درمان درد من هر روز بیشتر می شد.
دیگه روزهای آخریه که می ریم دریا سارا خانوم. دکتر خرج زیادی رو دستم گذاشته. ناچارم این ماشین را بفروشم.
کنار ساحل مثل همیشه. من روی تخته سنگ نشسته بودم و سارا توی کالسکه اش. زن و مرد جوانی به سمت ما آمدند. زن جلوی کالسکه خم شد:
چه بچه با نمکی! اسمش چیه؟
– سارا
– میشه بغلش کنم؟
– البته
– ببین چه با نمکه سامی.
زن سارا را توی کالسکه گذاشت. سپس رو به مرد گفت:
– یعنی می شه ما هم یکی شبیه این بچه داشته باشیم؟!
– خودت شنیدی که! دکتر گفت این دفعه احتمالش بیشتره.
زن در حالیکه به زحمت میتوانست چشم از کودک بردارد به همراه مرد از آنجا دور شد. من فوراً به سمت سارا رفتم. خواب بود. او را از کالسکه برداشتم.
چند گام به سوی زن ومرد پیش رفتم. میخواستم داد بزنم که بچه مال شما. من هم صاحبش نیستم. اما پاهایم دیگر جلونرفت. نگاهی به سارا انداختم. داشت در خواب میخندید. محکم بغلش کردم و برای اولین بار گونه اش را بوسیدم.
کامران امیرقلی