روز شلوغی بود. بیماران بخش که 60 نفر بودند و همه با مشکلات جدی جسمی و بیماری دست و پنجه نرم می کردند.
بیمارانِ خون، لنفاوی، گوارشی، استمرانی و غیره ..
من علاوه بر مسئولیت آموزشی دانشجویان و دستیارانِ تخصصیِ پزشکی، مسئولیتِ درمانِ بخش و همچنین، درمانگاه را هم به عهده داشتم و نگران تهیه ی دارو ها و تزریقِ خون و فراورده های خونی آن ها بودم.
در آن سال، برای فراهم کردنِ وسایلِ درمانی، به دلیلِ کمبودها، مشکلاتِ فراوانی داشتیم و از داروهای اضافی بیماران، با اجازه ی آن ها، جهتِ سایر بیماران استفاده می کردیم تا بعدا برایشان جایگزین کنیم. سایر پزشکان و پرستاران نیز، همکاری های صمیمانه با من داشتند.
چند سالی از پایانِ جنگِ تکمیلی گذشته بود و ما همچنان عوارضِ بیماری های شیمیایی را داشتیم و بیماران تحت درمان بودند. ساعاتِ پایانی روز کاری ام بود و به خاطر دخترکِ کوچکی که هر روز برایم یک نقاشی می کشید و به من هدیه می کرد ، بالای سرش بودم و آخرین آزمایشاتش را بررسی می کردم. یکی از دستیاران ، با عجله داخل بخش شد و گفت: آقای دکتر “ز” آمده اند و با شما درمورد یک بیمار مشاوره دارند.
متوجه دربِ ورودی شدم و دیدم بر روی یک برانکارد، بیماری بسیار بدحال و نیمه کما خوابیده است و اطرافیانش گریه کنان ، در ابتدای بخش ایستاده اند و با چشمانی پر از اضطراب و امید به من می نگرند.
دکتر “ز” که سِمت استادی نیز به من داشتند، بیمار روی برانکارد را نشان داد و گفت: درمان این آقا دستِ شماست و ما کاری از دستمان برنمی آید. –البته ایشان شکسته نفسی فرموده بودند-
نگاهی به بیمار و نگاهی به ساعتم نمودم. دیرم شده بود. دخترم مریض احوال بود و صبح به سختی به مدرسه رفت و از حالِ او بی خبر بودم. بیمار نیز بسیار وضعیتِ بدی داشت. زردی کاملِ بدن، تنگی نفسِ شدید، کم خونی، کبودی های متعدد در بدنش.
گفتم: آقای دکتر، من که نمی توانم معجزه کنم! اول خدا، بعد با کمک همدیگر انشالله درمان شود، ولی ما حتی یک تختِ خالی هم نداریم.
گفت: خودت همه چیز را حل کن; و خداحافظی کردند. من ماندم و بیمار و همراهانِ دردمندِ بیمار. با کمکِ پرستاران یکی از بیماران با حال بهتر را در راهرو و با مسئولیتِ پرستار گماردم و بیمار را در بخش بستری کردم.
دستوراتِ اولیه را بعد از معاینات کامل دادم و هنوز تشخیص معلوم نبود. درمان های اولیه را شروع کردم و به همراهان نیز، صبوری و امید توصیه کردم و خود را به سمت منزل رساندم. خانه ساکت و سوت و کور بود. همسرم نیز در شهرستانی دور دست کار می کرد. به سراغِ دخترم رفتم و از وحشتِ آنچه که دیدم، نزدیک بود قالب تهی کنم. دخترم در وضعیتِ بسیار بدی، روی تختِ خود خوابیده بود. عرقِ فراوان، تب، بی حال، استفراغ های مکرر.
در یک لحظه از خودم خجالت کشیدم که از صبح تا به حال از او بی خبر بودم. در آن زمان، موبایل نبود و با تلفن ها به سختی می توانستیم ارتباط برقرار کنیم. پیش خود فکر کردم چقدر از او غافل بودم. به سرعت او را به بیمارستان رساندم و سرم و تزریقاتِ متعدد انجام دادیم و تا صبحِ روز بعد، بالاس سرش در بیمارستان ماندم. روز بعد، حالِ دخترم و بیمار نیز بهتر شده بود. دخترم مجدداً به مدرسه رفت و من به بالین بیمارانم رفتم و به درمان مشغول شدم.
تشخیصِ بیمار داده شد. یک نوع سرطانِ لنفاویِ پیشرفته که همه اعضای بدنش ، تا مغز استخوان و قلب و ریه را فرا گرفته بود. با ناامیدی و توکل به خدا، درمان های قوی برای بیمار را شروع کردم و در نهایتِ تعجب، بعد از چند روز، نتایجِ درمانی مشخص شد. تنگیِ نفس ، زردی و کم خونیِ بیمار، کنترل گردید و بعد از اولین دوره شیمی درمانی، با حالی نسبتا خوب مرخص شد. برای دوره بعد که سه هفته فاصله داشت، بیمار بازگشت و من از این همه تغییر و بهبودی، بسیار خوشحال شدم.
درمانِ بیمار، به مدتِ 8 ماه ادامه پیدا کرد و در دوره سوم، از آقای دکتر “ز” خواستم بیایند و بیمار را ببینند. از وضعیتِ خوبِ بیمار ، بسیار خوشحال و متعجب شد و با لبخند گفت : می دانستم. انشالله همیشه موفق باشی.
بیمارِ من فعلا بسیار خوب و سالم هستند و از آن زمان 15سال می گذرد و ایشان هر ساله با یک هدیه پر برکت که دسترنجِ خودش می باشد و برنجِ محصولِ کشاورزی از شالیزارهای سرسبز و زیبای شمال است، به دیدنِ من و چکاپِ سالیانه اش می آید.