از نگاه یک مادر

پشت در اتاق عمل با تمام وجود می لرزیدم. اولین بار بود که در چنین وضعیتی قرار گرفته بودم. دنیایی از بیم و امید، مرا متلاطم کرده بود. احساس می کردم دقیقاً روی ویبره ام. در همین هنگام فردی از اتاق عمل بیرون آمد و گفت نیم ساعت دیگر دخترت از اتاق عمل بیرون می آید. بارقه ای از امید به دلم تابید. به جز پدرش که شهرستان بود همه آنجا بودیم و منتظر. در اتاق باز شد ولی اسم دیگری را اعلام کردند یک ربع گذشت. تا چهار ساعت بعد که نامش را برای خروج اعلام کردند چندین بار به شدت كاركنان اتاق عمل را مورد اعتراض قرار داده بودیم که چرا هنوز کار عمل به پایان نرسیده است، بعد از کلی داد و بیداد گفتند: موقع عمل متوجه شده اند که مورد نمونه برداری عمیق تر از آن بوده که فکر می کرده اند.


مورد را که برای پاتولوژی بردند. تازه متوجه شدیم نمونه را سطحی گرفته اند و دستور جراحی دیگری را دادند. در این فاصله چندین نوع بررسی دیگر انجام شد و نهایتاً با دو ماه فاصله و جراحی قابل اطمینان دیگری، معلوم شد آنچه را از آن وحشت داشتیم واقعیت دارد. اضطراب کشنده من به اوج خود رسیده بود. نام این بیماری کافی بود تا دنیای فرد درگیر و اطرافیان را زیر و رو کند. جواب پاتولوژی مثبت بود. در چنین حالتی پریشان و آشفته بدنبال راه نجات به هر چیزی متوسل می شدیم و هر کور سویی از امید ما را به خویش می کشید. فرزند بزرگ من درعنفوان دچار مشکلی شده بود که حتی خوابش را هم نمی دیدم. سی و یکم تیر ماه نود و دو اولین جلسه شیمی درمانی انجام شد. آن روز در بیمارستان جمع بودیم، وقتی شروع به تزریق دارو کردند دکتر گفته بود که با تزریق دارو درمان می شود پریشان حالی من به اوج خود رسیده بود. افکار مختلف به مخیله ام هجوم می آورد و آرامش را از من می گرفت آن روز در بیمارستان چنان بی قرار بودم که نمی توانستم یک جا بند شوم، تا از اتاق خارج می شدم اشکم بی اختیار جاری می شد. با حالتی ظاهراً آرام به اتاق بر می گشتم، نمی دانستم چه کنم هنوز هم متعجبم که چطور آن لحظات را تاب آوردم. بقیه بیشتر از من تحمل داشتند و ظاهراً آرامتر بودند. آرزو می کردم خودم این مشکل را داشته باشم و فرزندم سلامت باشد.


پزشکان مختلف ما را به بازگشت سلامتی اش امیدوار کرده بودند. روحیه خودش از همه مثبت تر بود، همین باعث می شد که من امیدم را از دست ندهم. می دانستم که خطر رفع می شود اما افکار مختلف مرا در چنگال خود اسیر کرده بودند، تن لرزه های بی پایانم نتیجه ای نداشت. باید با حقیقت روبرو می شدم تا بر کابوس هایم پیروز شوم. نیروی جوانی و روحیه خوبش بزرگ ترین کمک به من بود، تا که بتوانم این مشکل را از سر بگذرانم. ولی مگر به این سادگی بود. هر پانزده روز گرفتن دارو تکرار می شد. گرچه بعد از اولین دوره بچه ها به من اجازه ندادند که به بیمارستان بروم و در خانه بودم تا بیایند. اما خدا می داند و دلم که این دقایق را چگونه طی می کردم و تمام سلول هایم چون دریایی در تلاطم بودند. وقتی موهایش شروع به ریزش کرد مصمم شد که آن ها را بتراشد. تحمل ریختن مدام آن ها را نداشت. من یارای دیدن این کار را نداشتم. توی یکی از اتاق ها اشک می ریختم و تصور دیدن وضعیت جدید دیوانه ام می کرد، اما باید می دیدم. او نمی خواست کلاه گیس یا کلاه دیگری به سرش بگذارد و حتی وقتی بیرون می رفتیم، چنین کاری نمی کرد. دو سه باری که از کلاه گیس استفاده کرد اصلاً برایش جالب نبود.


هر ماه دو بار و هر بار چند ساعت در بیمارستان بود و من احساس می کردم میکسر یك مخلوط كن در تمام اندام هایم می چرخد و سلول هایم را به هم می ریزد. هرگز قادر نیستم که احساسم را بیان کنم؛ آنچه می نویسم مفهومی است، لغاتی است که با قلم الکن من به تحریر می آید. چگونه آن دوران را گذراندم نمی دانم. هرگز مأیوس نشدم ولی هیچگاه آرامش نداشتم، تمام کارهایم غیرارادی بود، فقط می خواستم این دوران بگذرد و من ببینم این طوفان از سر گذشته است. احساس می کنم در طوفان سونامی غیر قابل تصوری گرفتار شدم. و چشمم به ساحل امیدی بود که در دوردست آرزوهایم خودنمایی می کرد با این همه وقتی به بیماری جگر گوشه ام می اندیشیدم موجی از هراس مثل جریان رعد و برق سرو سرتا پایم را در می نوردید. می کوشیدم به مورد این موضوع نیاندیشم اما نا خودآگاه فكر به سراغم می آمد و رهایم نمی کرد همیشه آدمی امیدوار و مثبت اندیش بودم اما این مورد با همه موارد فرق می کرد. نازنین فرزند ارشدم بود چه می اندیشیدم و چه شد. قلبم به وسعت دریا بود اما در این اقیانوس داشت غرق می شد و هرگاه که چشمم به دیدگان سرزنده و پر از شوق زندگی او می افتاد بی اختیار به همه چیز امیدوار می شدم و یادم می رفت که بیمار است. زمان به کندی می گذشت و من در چرخ دنده هایش می چرخیدم و می کوشیدم که لای آن ها له نشوم. من آدمی با حساسیت شدید که هرگاه یکی از فرزندانم تب می کرد پر از دلهره و آشوب می شدم اکنون با موردی مواجه شده بودم که هر آدم بی تفاوتی را به اضطراب می انداخت. تنها چیزی که مرا نگه داشت، گستره امیدی بود که از بنیاد در نهاد من بود و می دانستم تفکر مثبتی که قلبم را قوی کرده هنوز در تپیدن هایی امان زندگی بخش آن مواج است چرا امیدوار نباشم من به همه نوید حل مشکلات را داد هام پس اکنون باید برای خودم نیز همان ارشاد را داشته باشم مشاوری که حالا باید خود را مورد مشاوره قرار می داد.


شروع به بررسی خودم کردم و توانستم به یاد بیاورم که هیچ چیز جز توکل و امید نجات بخش نیست و من همیشه انسانی متوکل بودم در تمام سال های زندگی پر فراز و نشیبم با نگرشی مثبت کوشیده ام معضلات و سختی ها را پوشش بدهم. سال های سخت جنگ را در سرزمین موشکهای بی امان سپری کرده بودم پس حال نیز شکست نخواهم خورد و نخوردم. حالا چندین ماه از شیمی درمانی و رادیو تراپی او می گذرد، اکنون در سلامتی کامل به سر می برد و هر باری که برای کنترل دوره ای آزمایش می دهد، خدا را شکر تأیید سلامتی اوست. که تا باد چنین باد و حتماً هست.

 

عذرا اصغرپور