“بهترین شفا دهندگان، شفا یافتگان هستند.”
امتحانات تمام شده بود، نمراتم عالی بودند. خوشحال بودم و احساس رهایی می کردم. گرچه می دانستم تازه سر و سامان دادن کارهای عقب ماندۀ خانه شروع می شود. بچه ها حسابی از کم حضوری من استفاده کرده و آتیش سوزونده بودند. بی نظمی از در و دیوار می بارید. یکی دو ماه مداوم روزها مثل فرفره دور خودم می چرخیدم و شبها تا دیر وقت بیدار بودم و درس می خواندم تا بالاخره آن ترم هم تمام شد، فقط چند واحد مانده بود تا من به آرزویم برسم و پرستاری مهربان شوم. آن روز با دوستم “اتی”، در خیابان انقلاب قدم زنان به سوی خانه می رفتیم. عجله ای نداشتیم. راه می رفتیم وحرف می زدیم که ناگهان فریاد معده ام را شنیدم. دوباره شروع شده بود، از درد مچاله شدم، آب دهانم راه افتاد، کار دستمال نبود. نشستم لب جوی تا لباسم خیس نشود. اتی همینطور که شانه هام را ماساژ می داد با صدای همیشه آرامش زمزمه کرد:”چقدر بگم باید بری دکتر، وضع معده ات خوب نیست. هی میگی عصبیه، عصبیه، فشار کاره، استرس امتحانه ……بفرما! دیدی خوب نشدی. اصلاً همین حالا باید قول بدی با هم بریم دکتر. یاالله قول بده تا هم دستمال بدم هم آبنبات !” قول دادم و آبنبات حالم را بهتر کرد. عصر آن روز باهم در مطب متخصص گوارش بودیم. به دکتر گفتم از فشار اعصاب و خستگی اینجوری می شوم، او هم گفت حتماً همینطور است. ولی خواهش کرد برای اطمینان یک اندوسکپی داشته باشم. پزشک شوخ طبع و مهربانی بود با لهجه شیرین اهالی گیلان؛ به دلم نشست و نافرمانی نکردم.
چند روز بعد در اتاق آندوسکپی بیمارستان امام بودم. لوله در دهانم و چشمانم به چهره دکتر. کم کم صورت خندان دکتر منقبض شد وچشم هایش نگران، گویا در چاه وجود من ماری خطرناک خفته بود. آهسته به پرستار گفت: ”وسایل نمونه برداری را بده، این بچه زخم های بد قیافه ای داره!” تا آخرش را حدس زدم. حتماً زخمهای سرطانی بد منظر و زشتی، با جدارۀ کنگره ای و خشمگین بودند. برای همچون طبیب حاذقی، تشخیص آن مسلم بود. به او گفتم دانشجوی پرستاری هستم و آشنا با سرطان؛ خیلی ناراحت شد. به هر حال هر دو باید منتظر جواب نمونه برداری می شدیم. نتیجه آن ده روز طول می کشید. ده روزی که دنیای من و”مانی” را لرزاند و به ما نشان داد پایه های زندگی مان چندان هم محکم نبود. سرطان پشت در خانه مان نشسته بود و بنای ویرانی آشیانۀ پر مهرمان را داشت.
افکار منفی از در و دیوار بالا می رفتند. چراها شروع شد. چرا من؟ به چه گناهی؟ به سبب کدامین خشم فروخورده؟ ما که سابقه سرطان در خانواده نداشتیم! کجای زندگی ام غلط بود؟ من که این همه مراقب بودم. دستورهای ضد سرطان و علائم هشدار دهنده را برای همه صادر می کردم.” نه! شاید فقط زخم های کهنه ای باشد قابل درمان”. خودم را دلداری میدادم! ده روز به سنگینی ده سال بر ما گذشت. ما جلوی آزمایشگاه بودیم، توان حرکت نداشتم. به مانی گفتم اگر جواب مثبت باشد، به سادگی آن را تحویل نمی دهند. ازت سوال می کنند چه نسبتی با بیمار داری و یا دکتر آزمایشگاه شخصاً جواب را تحویل می دهد… از این حرفهایی که توی کتابها خوانده بودم.
برگشت! از دور پاکت در باز را برایم تکان داد و خندان به سویم آمد، چه می دانست حدسهای من فقط تو کتابها بود! با امیدی واهی نامه را بیرون آوردم، خطوط، رقص کنان مرا با خود بردند و روی “ آدنو کارسینوما” متوقف شدند.
من رفته بودم، چند ثانیه یا چند دقیقه نمی دانم. با صدای فریاد همسرم به هوش آمدم. به سختی چشم هایم را باز کردم، به امید بیدار شدن از خواب. نه! از همیشه بیدارتر بودم. سرطان واقعی بود و به تلخی به من نگاه می کرد. فرمان خود بخود صادر شد: بیمارستان ، دکتر و همین! این بار پزشکم از چهرۀ من فهمید، لازم به دیدن جواب نبود. می دانست تشخیص اش درست است، شاید هنوز امیدی به اشتباه داشت.!
همان روز باید بستری می شدم. جای درنگ نبود. گفته بودند حداکثر طول عمر سرطان معده پنج سال است. باید این پنج سال را به دست می آوردم، به کمتر قانع نبودم. خیلی کار داشتم. می دانستم از این به بعد هر لحظه برایم چقدر ارزش خواهد داشت. خوشبختانه بچه ها هنوز مدرسه بودند. دوست داشتم ساعتی را تنها باشم و گریه کنم. همزمان با برداشتن وسایل ضروری بیمارستان، برای خودم سوگواری می کردم، اشک می ریختم و برنامه ریزی می کردم. سبک شده بودم. فعلاً مدیریت روند درمان سرطان با خودم بود. باید خواهر و برادر و دوستان نزدیک را جمع می کردیم و خودمان ماجرا را به آنها می گفتیم. ضمناً لازم بود با هم برای انتخاب بیمارستان و جراح تصمیم بگیریم. همه آمدند، نگران و مضطرب. تقریباً از همه جوانتر بودم. حتما آنها هم از خود می پرسیدند: چرا او؟!
عصر همان روز بستری شدم. خبر خیلی زود پخش شد و دوستان و اقوام سراسیمه به بیمارستان آمدند. حضور این همه مهر و دوستی، برایم دلگرمی با ارزشی بود. دوستانی را که سال ها ندیده بودم با چشمهای نمدار و نگاه پر عشق شان مرا غرق شادی می کردند. مرگ دور و دورتر می شد. پیش رویم همه نور بود و روشنایی. بعد از جراحی یک هفته تغذیه دهانی نداشتم.
خوردن را با آب ولرم و سپس آب کمپوت شروع کردم. بعد از دو روز پورۀ هویج و سیب زمینی ضیافتی بود با شکوه! دوستان برایم ضبط صوت کوچکی آورده بودند با کاست های موسیقی کلاسیک، قزل آلای شوبرت، هنوز هم طنین دیگری برایم دارد. فضای اتاق بیمارستان با موسیقی سبک می شد و من چشمهایم را می بستم و زخمهایم را به ماهیها می سپردم تا ترمیمش کنند. گاهی زیر لب می خواندم: تندتر، تندتر! از اولین مرحله درمان به خوبی گذر کردم و به دومی رسیدم. بین این دو، یک ماه فاصله بود. هرچه با جراحی خوب کنار آمده بودم، به شیمی درمانی واکنش بدی نشان دادم. از اول ناسازگاری را من شروع کردم !
چهرۀ بیماران بخش انکولوژی، سرهای بی مو و صورت های بدون ابرو، فضای غمگین و بی روح اتاقها، بیماران ناامید و تنها! تصویر ذهنی من از این شیوۀ درمان پیشاپیش دشمن تراشی کرده بود. واکنش خشمگین بدنم به داروها، تهوع های تمام نشدنی، مرهون کم لطفی خودم بود. شش ماه پر رنج هم سپری شد. درمان تمام شده بود. آزمایشات خوب بود .اما من هنوز احساس بهبودی نداشتم. افسرده و لاغر شده بودم. غذا خوردن عذابی بزرگ بود. لقمه ها پایین نمی رفت، گاهی بر می گشت و راحتم می کرد و گاهی سر دلم می نشست و تکان نمی خورد. خوردن آب گرم و ماساژ پشت، کمی تسکینم می داد. اگر کمی بیشتر از ظرفیتم غذا می خوردم، سنگین و خسته می شدم.
تصویری که از خودم داشتم “مار بوایی” بود که یک فیل قورت داده باشد. نمی دانم، مار هم درد داشت؟! بعد از خوردن غذا همه سرحال می شدند و من غمگین! روزها و ماهها و سا لها می گذشت و زندگی دوباره را تجربه می کردم. یاد گرفته بودم چه چیزی را چگونه بخورم. تماشای فیلم های خنده دار موقع غذا خوردن مشکلات بعدی را کمتر می کرد. هرچه بیشتر می خندیدم انقباض ها کمتر می شد و غذا پایین می رفت. این کشف یکی از فرزندانم بود. یاور می گفت:” شما از خوردن می ترسی… وقتی حواست پرت می شه، هم بیشتر می خوری و هم بعدش درد نداری. وقتی می خندونمت هم بیشتر غذا می خوری”.
زندگی تازه ای را شروع کردم. تصمیم گرفتم با بدن جدیدم سازگار شوم .گوارش بدون معده! می دانستم که مواد لازم بدن از روده کوچک جذب می شوند که من بجز دوازدهه بقیه آن را داشتم. اسید معده را هم خودم با کمی ترشی جبران می کردم. شروع کردم به تِست کمی ترشی همراه غذا؛ جواب مثبت بود. بستنی با گوجه سبز سازگار شده بود و کباب با خیار و آبلیمو دلپذیرتر از گوجه فرنگی بود.
دنبال چرایی نبودم. فقط تجربه و احساس بود. غذای نرم و ساده کمتر اذیتم می کرد. فسنجون و قورمه سبزی یک قاشق اش کافی بود برای لذت بردن. بیش از آن فقط دردسر بود و پشیمانی! شیرینی که عاشقش بودم به من وفا نکرد. هضم نمی شد! ولی از بوی خوش آن، انتخاب خوشگل ترین شان از پشت ویترین و خریدنشان لذت می بردم.
شروع کردم به درست کردن غذاهای باب طبع خودم. با رنگها بازی می کردم، مثل نقاشی. پختن غذا برایم لذت بخش شده بود، حتی اگر خودم نمی خوردم. عطر و بوی غذا و ظاهر زیبایش شادم می کرد. کاهش وزن هم برایم عادی شده بود. دیگر نگران لاغری نبودم، چرا که کاهش وزن پیامدهای مثبتی هم برایم داشت. کمردردهای قدیمی که سالی چند بار مرا به استراحت مطلق وا می داشت به سراغم نمی آمد. آرتروز مفاصل نیز فروکش کرده بود. تغذیه سالم و مصرف فراوان میوه های تازه، حمله ویروسهای سرماخوردگی را خنثی می کرد. یوگا و مدیتیشن و کتابهای روانشناسی، روح و روانم را ترمیم می کرد.
وقتی احساس کردم حال خوبی دارم، تصمیم گرفتم تجربه هایم را با سایر بیماران در میان بگذارم. به دیدار بیماران مبتلا به سرطان می رفتم. من یک بیمار مثل آ نها بودم و حالا شاد و سرزنده برای هم خاطرات دوران درمان را بازگو می کردیم. این امر تأثیر بی نظیری در بالا بردن روحیه بیمار داشت. کار فردی من، جواب نیازهای من و سایر بیماران را نمی داد. سرطان روزانه گسترش می یافت. انجمنها و مؤسسه های حمایتی رایج شده بود و من بعد از عبور از چند راه، بهترین را انتخاب کردم و کار فردی را به کار گروهی ارتقا دادم. سلامتی پس از سرطان (سپاس) یکی از اهداف اصلی زندگی ام شد. ما می توانیم به کمک تجربه های یکدیگر راهکارهایی برای سازگاری با بدن جدیدمان پیدا کنیم. از همه بهبود یافتگان و مبتلایان به سرطان معده دعوت می کنم تا در مؤسسه سپاس گرد هم آییم، باشد که تجربیات ما نویدی برای حفظ سلامتی سایر بیماران مبتلا به سرطان معده باشد.
به قول شوپنهاور “بهترین شفا دهندگان، شفا یافتگان هستند.”
میترا صدر زاده