– ميتونين داستان بيماريتون رو از اول برامون توضيح بدين؟
اول شديداً دل درد گرفتم که بعد زد به پاهام. رفتم پيش يه دكتر زنان گفتم من مشکل کنترل ادرار دارم، گفت چون افتادگي مثانه دارين بايد مثانتون رو عمل كنن بكشن بالا و یه سونوگرافی بهم داد. وقتي سونوگرافي رو انجام داديم رفتيم پيش يه دكتر متخصص داخلي یه اسكن داديم گفتن يه توده سمت چپتونه درد مال اونه، بعد ما دردمون هي بيشتر شد. گفتن بايد دوباره يه دونه سونوگرافي كن. گفتم اين چيه چه درديه كه من الان پاهام درگير شده هم كمر و شكمم درد شديد منو گرفته. بعد هيچي نگفتن به من.
پيش يه دكتر زنان رفتم جراح بود گفت اگه ميخواي عمل كني رحمتو روش يه زخميه حدود 3 سانت اين امكان داره خونريزي كنه بعدش رحمتونو بايد عمل كنيم و در بياريم. بعد خواهرم اومد با يه دكتر گفتن به حرفش گوش نكن فردا بيا بخواب بيمارستان كه عملت كنم. من نمي خواستم عمل كنم ولی از درد شديد دل و پا درد و كمردرد مجبور شدم برم كه عملم كنن. رحممو با تخمدونامو درآوردن دادن پاتولوژي. ده روز بعد جوابو گرفتيم برديم مطب بعد به خواهرم گفته بود بايد تو همين بيمارستان تحت نظر باشه اينو خواهرم به من نگفته بود ولي من شك كردم گفتم يه چيزي هست نميدونم چيه اگه مشكلي هست به خودم بگين گفت نه مشكلي نيست فقط ميگن رحمتو چند جلسه شست و شو بديم كه چيزي تو رحم نمونده باشه ميكروبي چيزي بعداً ديگه خواهرم هي اينور اونور زد تا اينجا. من گفتم خب حالا اگه چيز مهميه اينو شخصي بگه، بريم پيش دكتر ببينيم اون چي ميگه.
ديگه حالم خیلی بد بود ديگه دكتر گفت كه دوباره از نو سونوگرافي دوباره از نو عكس سينه دوباره اسكن آزمايش كليه همه رو گرفتن بعد پنج روز منو بستري كرد. من رو غذا افتادم و غذا خوردم بعد اونجا تازه دكتر به من گفت اصلاً نوع مريضيتون اينه اين چند نوعه ولي مال شما غدۀ لنفاويه مثلاً رحمتونو ورداشتن يه تيكه رفته تو لگن سمت چپتون. بعد منو به یه دکتر دیگه معرفی کرد گفت تحت نظر ايشونين شما رو راديوتراپي و شيمي درماني و هركاري از دستش بربياد ميكنه كارش خوبه و فلانه و بيساره. بعد رفتم راديوتراپي بعد 20 جلسه دوباره اسكن از من گرفتن گفتن نه هنوز 5/1 سانت مونده دوباره چند جلسه رفتم و همزمان با اين جلسه ها شیمی درمانی کردم و هم از داخل شكمم منو به برق گذاشتن، بعد اينا گفتن خوب شدي دوباره بيست روز بعدش يه دونه ام آر آي از من گرفتن گفتن نه نميدونم نيم يا چقد مونده هنوز تموم نشده به ريشه چسبيده به استخون چسبيده زير كليه است و سخته و ديگه نميتونم راديوتراپي كنم ميترسم كليه ات از بين بره و بايد عمل كنيو اينو در بياريم.
رفتيم پيش جراح باهاش صحبت كرديم گفتم اگه شما ميخواي منو عمل كني و اينا چند درصد اميد داره که من خوب شم بلند شم خوب شم بتونم سرپا وايسم بعد از عملم؟ من الان جوونم شايد 10 سال ديگه خدا بهم عمر بده زندگي كردم. گفت من 30 درصد به شما اميد ميدم كه بعد از عمل حالت خوب بشه، گفتم 30 درصد خيلي كمه رو 80 درصد اينا اميد نيست آخه 30 درصد چيه، بعد گفت برو مشورتاتو بكن اگه خواستي بيا من عمل كنم. منم اومدم به دكترم گفتم نه من با 30 درصد عمل نمي كنم همون ترجيح ميدم همینجوري زندگي كنم اگه ميتوني با شيمي درماني اينو رفع كني رفع كن اگه نميتوني كه من بشينم همينطوري بالاخره عمرم ببينم چقدر باشه تحمل ميكنم تموم ميشه. باز با دو سه تا دكتر مشورت كرديم همشون گفتن نميخواد عمل كني همون شيمي درماني می کنیم و بعد دكتر آخري گفت من نمونه برداري مي كنم ببينم اين چيه. نمونه برداري كردم گفت بعد از شيمي درماني بايد رفع شه.
ديگه الان دارم شيمي درماني پي در پي می کنم. پام ورم كرد منو بستري كردن 10 روزبهم دارو ميزدن .من ديگه اون مريضيم يادم رفت! نميتونستم راه برم درد مي كرد. اومدم خونه داروهامو ميخوردم، دوباره درد شروع شد كمردرد و پادرد و دل درد و همه باهم وبعد رفتم پيش دكتر زنان، واژنم خيلي درد ميكرد شديداً گفتم مشكلم اينه گفتم زخميه چيزيه جديد من اينقدر درد دارم، منو معرفي كرد به دکتر دیگه که اون یه سری کارا کرد و داروها رو نوشت. دارو واسه درد بود بعد آمپولا برا شكم و برا پامم باز دوره مثلاً بادش خوابيده خوبه بعد دو روز بعد باز دوباره بادش بلند ميشه. حالاهم كه اينطوري باد كرده نخوابيده بادش گفتيم پاشيم بريم پيش خانوم دكتر ببينيم چيكار كنيم. گفت اين داروها رو بزنيم ببينيم دردو كم ميكنه زياد ميكنه چيكار ميكنه. ديگه وضع و اوضاع من اين جوري بود بايد باهاش كنار بيام. الان يك ساله اينجوري افتادم اميدوارم هيشكي به اين وضع نيفته خيلي سخته. خيلي سخت بود. اولش كه واسه من باور نكردني بود هركي حرف ميزد مينشستم گريه مي كردم الان ديگه برام عادي شده به اون فكر نمي كنم ميگم پام خوب شه. اينكه چند وقت يه بار شيمي درماني ميشم عادي شده برا من. اول خيلي سخت بود مي گفتم چيكار كنم الانم ديگه چيكار كنم.
– اولين باري كه اسم بيماريتون رو شنيدين چه احساسي داشتين؟
فكر مي كردم ديگه دنيا تموم شده خيلي سخت بود. ولي خب يواش يواش باهاش كنار اومدم تا دو سه ماه روحيم خوب بود. به خودم مي گفتم خوب ميشي نااميد نشو خيلي نااميد نشدم. وقتي حالم بد مي شد دارومو قطع مي كردم شايد انقدر دارومو قطع و وصل كردم تا حالا از بين نرفته.
– همون بار اولي كه شنيدين چيكار كردين ؟
خيلي سخت بود اصلا اون شب نخوابيدم شب بود شنيدم. حدس ميزدم يه مريضي دارم بعد آبجيم گفت نه تو فكر و خيال الكي مي كني. فكر كردي مريضي داري فكر و خيال الكي نكن ولي خودم فكر مي كردم يه مريضي دارم چون راستشو بهم نمي گفتن بعد يواش يواش فهميدم مريضي دارم
– چي شد كه مطمئن شدين؟
دكتر نمونه مغز استخوان از من برداشت اونجا فهميدم كه يه مريضي من دارم كه منشيش گفت اگه تو مغز استخون نباشه شانس آوردي اگه جاي ديگه باشه خوب ميشي مشكلي نيست ديگه مغز استخوان ورداشت گفت سالمه هيچ مشكلي نداره مي-گفت اگه خون آلوده نشه خيلي بهتره. مثل سرماخوردگي يكي از گلو يكي از گردن مي گيره اون روزم من بيرون نشسته بودم يه پسر بچه 18 ساله از گلو گردنش بود گفتم چيه گفتن غده لنفاويه.
– چه طور خانوادتون رو در جريان بيماريتون گذاشتين؟
من نگفتم اونا همه ميدونستن جز من.
– از بين دوستا و آشناها كسي بود كه ندونه و شما بهش بگين؟
نه دوستام ميدونن من زياد در مورد بيماري باهاشون صحبت نمي كنم هر وقت صحبت مي كنم ميگم رحممو درآوردم برق گذاشتم حالم خوب نشده دلم درد ميكنه كمرم درد ميكنه پام درد ميكنه حالام كه پام لخت شده اينجوري شده.
– اطرافيانتون چه عكس العملي نسبت به بيماري داشتن؟
همش ميگفتن خوب ميشي ناراحت نشو خيلي گريه كردم خيلي دور و ورم هستن مثلا ميگن بيا خونه ما كار داري اون ميگه بيا خونۀ ما يه هفته استراحت كن اينجوري كن ولي خودم مايل نيستم برم خونه كسي خواهرم برادرم يا مادرم يه هفته بمونم ميگم خونۀ خودم راحت ترم، راحتم دراز مي كشم آخه يه روز نيست كه مريضي من بيام خونۀ شما يه هفته بشينم برگردم بايد باهاش كنار بيام. نميتونم خونه زندگي خودمو ول كنم بيام اطرافيان خيلي محبت ميكنن ولي خونه بايد صاحب داشته باشه.
– دوست داشتين عكس العمل بقيه چه جوري مي بود؟
جور ديگه نميدونم چه جوري بود ولي همين جوريم خيلي خوبه خيلي علاقه نشون ميدن كاري دارم كارامو انجام ميدن دارو ميگيرن، آمپولامو مي گيرن خيلي كمك مي كنن خواهرم دارو مي خوام ميرن مي گيرن برادرم همينطور دكتر مي خوام برم ميگه ميام مي برم. خب اينا خيلي خوبه باز تأثير بيشتر داره تو روحيه ام. حالا الان خيلي كمك حالم هستن.
– بچه ها و همسرتون هم همينطور؟
آره دخترم تو اين يك سال و خورده اي دنبال كارام بود بيمارستان برم دنبالم بياد بستريم كنه ببره بياره. من انقدر دخترام كارامو پيگيري كردن به كاراي شوهرم نياز ندارم كه دنبال كارم بره خواهرام بيشتر پيگير كارام هستن. الان همين دختر كوچيكم من بيمه تكميلي نداشتم بخاطره من رفته سركار خودشو بيمه كرده منم بيمه بيمۀ خودش كرده.
– به نظر شما برخورد جامعه در رابطه با بيماري سرطان چيه؟
بنظر من اول حرفو پول ميزنه تو اين موقعيت. اگه وضعيت جوري باشه آدم پول نداشته باشه هيشكي به آدم اهميت نميده هر دكتري ميري اول بايد تست بگيري، قبليا رو نگاه نمي كنن تا بيمارستان بستری شي و داروها رو بگيري. همۀ اينا حرف پول ميزنن.
– اگه يه آدمي كه همين امروز متوجه شده سرطان داره بياد پيشتون بهش چي ميگين؟
ميگم زياد نا اميد نشه بالاخره دنيا كه به آخر نرسيده هركسي يه مريضي ميگيره بالاخره اينم يه نوع مريضيه مثل سرماخوردگي، مگه سرماخوردگي رو اگه بهش نرسي از پا آدمو نميندازه؟ بالاخره خدا بزرگه، بالاخره يا سرماخوردگي يا يه مريضي ديگه دير يا زود. من وقتي مريضيمو متوجه شدم نميدونستم 5 ماه زنده ام يا يك ماه.
– دوست داشتين به خودتون خبر داشتن بیماری رو چه جوري بدن؟
نمي خواستم كسي بهم بگه. من فقط یواش یواش از دیگران مي فهميدم. من وقتي خانوم دكتر باهام صحبت كرد گفت مي دوني مريضيت چيه گفتم آره مي دونم مريضيم چيه.
– الان كه مدت تقريبا زيادي هم گذشته از بيماريتون در مورد اين بيماري و اين شرايط چه حسي دارين؟
خيلي سخته خوشم نمياد از اين بيماري، خیلی سخته باور كردنش.
– حرف ناگفته يا چيز ناگفته ای هست كه دوست دارين ما بدونيم؟
ايشالا هيچوقت كسي بيمار نشه. دكتر و بيمارستان و شيمي درماني خيلي بده خصوصاً شيمي درماني اسمش خيلي بده. وقتي ميشنوم خيلي ناراحت ميشم. اميدوارم هيچكس مريض نشه و همه مريضا خوب بشن و سر زندگيشون باشن.
ریحانه جلودارزاده
ریحانه مکتوفی
ریحانه مکتوفی