سنگ ریزه ها

ده ساله بودن به خودی خود سخت هست. باید هر روز صبح مقنعه سفید چانه دارت را سر کنی و از خانه بیرون بزنی. ده ساله بودن برای من شبیه کر و لال بودن بود. خیلی دیر زبان باز کردم. به نگاه کردن عادت کرده بودم. آسمان آبی، آفتاب بعد ازظهر، پیرمرد بامیه فروش کنار پیاده رو، درختهای نارنج، صدای جیرجیرکها، زنهای دستفروش با چادرهای گل گلی. راه مدرسه همه چیز بود.
 
دنیا در اطراف و فراتر از از اطراف من جریان داشت. شهر کوچک شمالی نقطه ای به اندازه سوزن روی نقشه جغرافیای جهان بود، ولی مرگ، به نقشه نگاه نمی کند. ناگهان فهمیدم که مرگ، صورت مرا از میان بچه های مدرسه شناخته است. پوست تیره مرا و موهای صافم را که روی پیشانی ام ریخته بود. اوست که دارد نگاهم می کند، مرا برای “مصیبت” زده بودن انتخاب کرده است. در ده سالگی خیال می کردم “مصیبت” احتمالاً باید کلمه مناسبی باشد. اینجا بود که زبان باز کردم.
 
من از مرگ مادرم می ترسیدم. کاری جز ترسیدن برای انجام دادن نبود. می شد عصرها توی حیاط، زیر آفتاب نشست و مشق نوشت، در حالی که کیلومترها دورتر، در آن سوی کو ههای البرز، پزشکان متخصص از تن مادرم جریان الکتریسیته عبور می دادند، حتماً مادرم هم از مرگ می ترسید، ولی نمی دانم که کداممان بیشتر، و به نظرم از آن چیزهاست که هیچ وقت هم نمی شود آن را فهمید.
 
برای اندازه گرفتن ترس، باید گفت تا حد مرگ. باید گفت تا حد مرگ از مرگ می ترسیدم. باید همان موقع، وقتی که مادرم درمانها را پشت سرگذاشته و به خانه برگشته بود، و ورم کرده بود و روسری بزرگ سیاه و قهوه ای اش را زیر چانه اش سنجاق زده بود، و توی تخت بزرگش تمام روز میان بالشها می خوابید، یک روز در می زدم و تو می رفتم و می پرسیدم، که تو هم آیا در حد مرگ از مرگ می ترسی؟
 
حالا فکر می کنم که نمی توانست بیشتر از من ترسیده باشد، چون در این صورت نمی توانست شکستش دهد. در ده سالگی خیال می کردم این انتهای بازی است.
 
ولی هنوز مشق هایی برای نوشتن داشتم. حیاط خانه پر از صدای جیرجیرک بود و آفتاب چشمم را میزد. هنوز صدای خودم را نشنیده بودم. کسی نشنیده بود. منتظر بودم مادرم را از دست بدهم و یکباره زیر گریه بلندی بزنم. حالا برایم عجیب به نظر م یرسد، ولی واقعیت دارد. در ده سالگی آدم می تواند به سادگی همینقدر تلخ باشد.
توی خانه ما سکوت به در و دیوار آویخته بود. سکوت شبیه پرده های سفید بیمارستان بود. بیمارستان را یک بار دیده بودم. توی پاترول سیاه شوهرخاله نشسته بودیم، از پیچها و دره ها و تونلها گذشته بودیم و در خیابان جم، رو بروی بیمارستان، ایستاده بودیم. من سر بلند کرده بودم، نگاه کرده بودم به چراغهای زرد پنجره ها. چطور ممکن بود مادرم توی یکی از این اتاقها خوابیده باشد.
 
مادرم ما را که دیده بود، دست باز کرده بود و خندیده بود. من نمی خواستم ببوسمش. از بوسیدنش می ترسیدم. بیمارستان تمیز بود و بوی گل می داد. مرگ لابه لای بوی گلها نشسته بود. همه اصرار داشتند نادیده اش بگیرند، ولی او مصرانه به من خیره بود. من خجالت میکشیدم. نمیتوانستم جلوی چشمهای مرگ، مادرم را ببوسم.
وقتی که زندگی برگشت و جای مرگ، روی صندلی نشست، ما تهران را ترک کرده بودیم. مادرم که زنده شد و پیش ما به شهرستان برگشت، نه حرفی از رفتنش زدیم و نه حرفی از بازگشتش. برای او کنار تلویزیون جا باز کردیم ولی او رفت توی اتاقش. صدای تلویزیون توی خانه می پیچید. ما در سکوت نگاه می کردیم. باید بلند می شدیم همدیگر را در آغوش می گرفتیم، ولی همه می ترسیدند. بزر گترها از بچه ها ترسو ترند.
 
می خواستم بروم جلو و به پدرم بگویم، چیزی نیست، چیزی نیست، ولی این کار را نکردم. هر کدام از ما به تنهایی ترسمان را فرو خوردیم. کار دیگری بلد نبودیم. مادرم روزها مخفیانه کتابچه آموزشی بیماران سرطانی را می خواند و بعد آن را زیر بالشش پنهان می کرد. من از مدرسه برمی گشتم و مستقیم می رفتم سراغ کتاب سرّی مادرم. سرطان برای هر یک از ما به تنهایی حرفی برای گفتن داشت. چون ما نمی توانستیم کنار هم بنشینیم و به او گوش کنیم.
 
آدم ها هیچ کاری بلد نیستند. نه درست خندیدن را بلدند نه درست گریه کردن را. در ده سالگی این را فهمیده بودم و برای آدمها متأسف بودم. منتظر نبودم مادرم بالاخره روسری اش را بردارد، چون خبر نداشتم که زیر آن پارچه تیره رنگ موهایش در حال رشدند، کسی به من این را نگفته بود، اما بعدها روسری اش را درآورد و در کمال تعجب موهایش را دیدم.
دسته جمعی در سکوت به رشد موهای مادرم نگاه می کردیم. برگشتن به آن روزها برای من، جز شکرگذاری از سرنوشت، برای اینکه دستهای سنگینش را از سر کوچکم برداشت، بیش از هر چیز دریغ به همراه دارد. مادرم قهرمان بود، آ نچه در بدنش می گذشت را شکست داد، ولی ما فقط نگاهش کردیم.
 
از آدمها جز دوست داشتن یکدیگر، کاری ساخته نیست. ولی از گلوی کسی صدایی در نمی آید. سنگ ریزه ها راه گلوی آدم را می بندند. حالا که به آن روزها نگاه می کنم، به نظرم می رسد که ما سنگ ریزه ها را تف نکردیم. ما ترسیده بودیم. دلم می خواهد ده سالگی ام را بنشانم روی پاهایم، دستم را جلوی دهانش بگذارم، و ازش بخواهم آ نچه در گلویش می گذرد را توی دستانم تف کند.
فائزه اثنی عشری